به زندگی روزمره که نگاه می کنم، یاد یکی از کتابهای صادق هدایت که در کودکی خوانده بودم می افتم. صادق هدایت به قدری پوچی و پیش پا افتادگی زندگی را در این کتاب به زیبایی به تصویر کشیده که گمان نکنم هیج عابد و صوفی و فیلسوفی تا کنون بدان موفق گردیده باشد.
او انسانهایی را به تصویر می کشد که در حالی که بر روی یک نقاله دراز کشیده اند و به سمت گیوتینی حرکت می کنند که نهایتا سرشان را از تنشان جدا خواهد نمود، شوربا می خورند.
گاهی حس می کنم که در مسیر زوال باید خود را خالی از احساس کرد (بیهوشی را امتحان کرد) و گاهی احساس بهتری می گوید: “تنها تجربه و تفسیر ارزشمند از این زندگانی درک رنج است”؛ که گر چنین نبود دنیا به جز “لطیفه ای مضحک” چه نام داشت؟