امروز شنبه ۸ اردیبهشت ۱۴۰۳

مدیریت بن بستها

انیشتن از رانندگی متنفر بود. به همین دلیل، برای رفتن به سخنرانی ها و تدریس در دانشگاه، از راننده مورد اطمینان اش کمک می گرفت. راننده وی نه تنها ماشین اورا هدایت می کرد، بلکه همیشه در طول سخنرانی ها در میان شنوندگان حضور داشت. حضور راننده انیشتین در تعداد بسیار زیادی از سخنرانیهای یک شکل و خاص باعث شده بود تا وی متن سخنرانی را از حفظ شود.

یکروز که انیشتن احساس خستگی و کسالت زیادی می کرد و از اینکه مجبور بود در سالن سخنرانی حاضر شود گله داشت ، راننده وی پیشنهاد متهورانه ای ارائه داد. وی پیشنهاد داد که به جای انیشتن سخنرانی کند! موضوع عدم شباهت ظاهری آنها هم مسئله خاصی نبود. انیشتن تنها در یک دانشگاه استاد بود و در دانشگاهی که به سخنرانی دعوت شده بود، کسی او را نمی شناخت.

هر چند انیشتین به قدرت حافظه راننده اش ایمان داشت، اما در مورد سوالاتی که ممکن بود پس از سخنرانی پرسیده شود نگران بود.
راننده سخنرانی اش را به نحوی عالی انجام داد، ولی تصور انیشتن هم درست از آب در آمد.

دانشجویان در پایان سخنرانی انیتشن جعلی شروع به مطرح کردن سوالات خود کردند.

حالا در پایان جلسه سخترانی خستگی انیشتین هم کاهش یافته بود و آرزو می کرد دوباره جایش را با راننده اش عوض کند …

راننده اش هم این موضوع را درک کرد و با بیان یک جمله هوشمندانه گره از بن بست گشود.

 “سوالات بقدری ساده هستند که حتی راننده من نیز می تواند به آنها پاسخ گوید”. سپس انیشتن از میان حضار برخواست و به راحتی به سوالات پاسخ داد به حدی که باعث شگفتی آنها شد.
نتیجه ای که از این داستان می توان گرفت آن است که مسیر دستیابی به یک هدف تنها آن چیزی که در ذهنمان وجود دارد نیست. گاهی اوقات می توان با کمک گرفتن از امکانات اندک موجود به هدفی رسید که قبلا در افقی دور دست تصور می شد. گاهی گمان می کنیم که کوچه بن بستی که چراغهایش روشن است تنها مسیر ممکن برای عبور ماست. اما می توان هوشمندانه تر عمل کرده و کوچه ای تاریک ولی غیر بن بست را برای عبور انتخاب کرد.

نوشته‌های مرتبط